بره اي در دست...

محمد حسين واقف
majnoone2003@yahoo.com

ساعت حدودا یازده شب بود.مرد عینک دودی به چشم داشت.کلاه پشمی به سر و بارانی رنگ و رو رفته ای بر تن.کیف چرمی کهنه ای دستش بود.لابد پر کاغذ و نهارش که مانده بود.آنهم احتمالا کوکو سبزی.
دختر همان اول که او را دید توجهش به او جلب شد.سوار کردن مرد غریبه ای با این وضعیت آنهم این وقت شب با عینک دودی برای دختری مثل او خطرناک بود.چند بار دور میدان چرخید. بعد هم وارد خیابان دیگری شد و از کوچه پس کوچه ها دوباره به میدان برگشت.رفت و جلوی پای نرد ترمز کرد.شیشه را پایین کشید.با عشوه گفت :آقا اینجوری خیس میشی ها!
-خیس شدم!
-سوار شید تا یه جایی میرسونمتون.
ومرد سوار شد،بدون حرف.
دختر گفت :این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟
-منتظر تو بودم.
-مگه می دونستی من میام!
-آره.
-شما منو میشناسید؟
-آره!
-ولی من شما رو نمی شناسم.
-اشکال نداره همین که من شما رو میشناسم بسه!
-آخه نداره!...اولین کوچه سمت راست برو تو.
دختر کمی مشکوک شد.با خودش فکر کرد این هم مثل بقیه مردای جا افتاده می خواد کلاس بزاره!تا بحال صد تا ازین مردا دیده بود!
کوچه باریک بود و تاریک.مرد گفت:جلوی اون خونه واسا!
سر در خانه چراغی کوچک روشن بود.دختر پارک کرد.
-پیاده شو.ضبطم ور دار اینجا امن نیست!
...-بیا دیگه خیلی وقت نداریم برای تلف کردن!آفتاب که زد باید بری خونتون!مامانت رو دق میدی از بس از این کارا می کنی.
-شما منو از کجا میشناسی؟
-بعدا می فهمی!شاید دم سحر.
-یعنی امشب تا صبح بیدار باشه؟
-میل خودته ولی من بیدارم! اصلا شبها بیدار ترم!واسه خوابیدن وقت زیاده.وقتی مردی می تونی هزار سال بخوابی! بی سر و صدا! اما تو روز نمیشه خلوت داشت.همش سر وصدا.اعصابم خورد می شه.واسه همین شبها کم می خوابم.از سکوت شب استفاده می کنم!حالا زود راه بیفت بیا بالا زیر بارون وقت این حرفا نیست!
مرد کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد .از پله ها بالا رفت.طبقه ی دوم ایستاد.در خانه اش را باز کرد.دختر گفت:همسایه هات نفهمند!
-تو که گرگ بارون دیده ای!
و هر دو داخل خانه شدند.مرد گفت:این طبقه ی پایین یه پیرزنه که فکر می کنه با اجنه در ارتباطه! هر روز سر راهمو می گیره و میگه اگه به دستورات من گوش ندی میدم جنام بسوزوننت! و من اصلا صبر نمی کنم ببینم چی میگه.یکی دو روز اول که حرف تکراری زد دیگه بی خیالش شدم.یک دفعه دو سال پیش به تو گیر داد.تو تازه اومده بودی تو کار.دم استخر پارک نیاوران.تا رسید به تو گفت:دختر این کارا آخر عاقبت نداره!اگه یه دفعه دیگه بری سراغ این کارا می دم جنام بسوزوننت! و تو تا دو هفته دنبال کار نرفتی.بعد هم که رفتی دیگه دور و بر پارک نیاوران پیدات نشد.محل کارتو بردی پارک ملت.نه؟
دختر جا خورده بود.با سردی گفت:درسته! وبا خود فکر کرد نکنه این یکی از همون جنا باشه؟ و مرد انگار فکرش را خوانده باشد گفت: نترس!من جن نیستم! کاری هم به تو ندارم،می خوام امشب تا صبح نیگات کنم.سه سال پیش یک حاشیه کوچیک بودی که بعضی وقتها می اومدی و می رفتی.همه جای خانه کاغذ ریخته بود.حتی روی تخت خواب دو نفره ی توی اتاق خواب!بی توجه به کاغذ ها مانتوش رو در آورد.خودش رو تو آینه ی پر گرد و غبار تو اتاق بر انداز کرد.همه چیز مرتب بود. دختر گفت زن نداری؟
-تا سه چهار سال پیش یدونه داشتم!کشتمش!دیگه حوصله اش را نداشتم!همش ور ور می کرد.می خواست از کارای من سر در بیاره.بد بخت بیچاره فکرمی کرد پای یک زن دیگه در میونه!هی کاغذامو می خوند تا شاید چیزی از اونا دستش بیاد.هی می خواند ونمی فهمید و شکش بیشتر می شد.و جیغ می کشید و حوصله ام را سر می برد و مثل گربه تا صبح به چوب کنار تخت چنگ می زد تا اعصاب من رو خورد کنه.ولی من خونسرد بودم اصلا برای اینکارها گرفته بودمش ولی وقتی دیدم که کاغذ هایم را پاره کرد اعصابم خورد شد وکشتمش.اول دو سه روزی گذاشتمش تو فریزر صندوقی تو آشپزخونه!بعد گفتم یه روز یه آدم فضول میاد از اون تو درش میاره ویخش آب میشه و دو باره شروع می کنه به ورور کردن. اول قشنگ تیکه تیکه اش کردم بعد هم آتیشش زدم!خاکسترشم تا چند وقت پیش داشتم.تو یه کیسه ی چرمی.تا یه روز این پیر زن پایینی اومد بالا و خاکستر زن مرده می خواست تا با پودر استخوان خوک نابالغی که روی گوش راستش با خودکار قرمز ضربدر زده باشند و پای چپش هم بلنگد قاطی کند وبدهد به یک زن پنجاه ساله ی نازا که سه چهار تا شکم پسر بزاد! من هم کیسه را دادم بهش و گفتم پودر استخون خوک رو ریختم توش!وگرنه یک ساعت بعد می اومد بالا و از من پودر استخون خوک نا بالغی می خواست که روی گوش راستش با خودکار قرمز ضربدر کشیده باشند و پای چپش هم بلنگد.دختر رنگ به رخ نداشت.اومد لباسش رو بپوشه که نرد او را دید وگفت:توکه نمی خوای بری پیش زنم؟
و دختر هراسان گفت:نه!
-پس بیا شامت رو بخور بعد هم خونه رو باید مرتب کنی.
و دختر از ترس گفت:چشم!شام قرمه سبزی مونده بود.در طول شام مرد حرف نزد و فقط به دختر نگاه می کرد.این کارش دختر را عصبی کرد چند بار قاشق از دستش افتاد.وقتی شامش را خورد رفت سراغ کاغذ های پراکنده ی مرد. که همه جا بود حتی در یخچال را دسته کرد و در اتاق کار مرد که یک میز در آن بود و یک صندلی و چند دسته کاغذ قرار داد.کاغذ های روی میز را مرتب کرد.زیر شیشه ی میز یک نقاشی از خودش بود.که در چشمانش معصومیت موج می زد و شادی.دماغ باریک و زیبا.چشمان درشت و عسلی با موهایی خرمایی.از مرد پرسید این نقاشی را از کجا آورده و مرد گفت:خودم کشیدم. و الآن آوردمت اینجا تا ببینم چه قدر شبیه این نقاشی ماندی و این کاغذ ها.
دختر نمی فهمید مرد چه می گوید.قیافه ی دختر مثل بره ای بود در میان گله ای از گرگها.از اتاق بیرون رفت ودر هال نشست. وقتی مرد آمد اشک را روی گونه ی دختر دید. گونه های دختر را بوسید و با پشت دستش اشک را از گونه ی دختر پاک کرد.به دختر حس اطمینان مطبوعی دست داد.خودش را در آغوش مرد انداخت. و زار زار با خیال راحت گریه کرد.انگار در بغل مادرش بود.مرد صورت دختر را در دستش گرفت و در مقابل خود آورد. دقیق به چشمها نگاه کرد.گفت وقتی امشب دیدمت همه چیزت مثل عکس بود.به غیر از چشمها.الآن چشم هم همان است با همان معصومیت وشادی...آفتاب زده!نمی خوای بری؟
پایان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30592< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي